همین الان از حسین جداشدم و اومدم خوابگاه...
امروز زیاد خوش نگذشت...
ولی...
داشتیم با حسین پیراشکی می خوردم که یه لحظه واسه راضی کردن مامان من به ازدواج عصبی شد...
قربونش برم یه حرصی می خورد...
دلم می خواس همون جا ببوسمش وبگم عاشقشم...
ولی چون گفته بود جدی باشم چیزی نگفتم...
حالا می خوام بهش بگم
" عچیجم عاشقتم و تو همون مردی هستی که هر دختری تو آرزوهاش میبینه "
اینم یه ماچ بزرگ: " مااااااااااااااااااااااااچ"
نظرات شما عزیزان: